آخرین چهارشنبه سال با طعم رویان
من و طاهر هر سال باید جوجه رنگی میخریدیم. یعنی اونقدر رو مغز مامان راه میرفتیم تا مجبور میشد برامون بخره. من همیشه صورتی و اون همیشه زرد. میاوردیمشون خونه و هر روز ساعتها مینشستیم و نگاهشون میکردیم و بهش ماکارونی و برنج میدادیم. چقدر ماکارونی دوست داشتن. اکثرا بعد دو هفته مریض میشدن و میمردن. یه بار جوجه دادشم زنده مون. بزرگ و چاق و چله شد. یه خروس بود. اخرای پاییز وزنش رسید به 8 کیلو و شد یه زرشک پلو با مرغ خوشمزه. اون سالها (20 سال پیش) تو شهر ما خیلیا مرغ نگه میداشتن. مامان تصمیم گرفت به خاطر ما هم شده دو تا مرغ محلی و یه خروس بخره. مرغا جوجه گذاشتن. یکی از مرغا سالم و سرحال بود و هر روز تپلتر میشد اما اون یکی مرغ یه روز مریض افتاد ...
نویسنده :
شیوا
14:38